Wednesday, December 28, 2005



بؤيوك قيزيلباش دؤولت آدامي حاجی میرزا آقاسی


کوشش در تصویری دیگر از حاجی میرزا آقاسی


حاجی میرزا آقاسی را می شناسید؟ همان که در کتب تاریخ دبیرستان مردی خودفروخته به اجنبیان دانسته شده بود و بسیار هم خوش خدمت به سرورش سومین شاه قاجار. آدم درمی ماند که از میان اینهمه آدم ریز و درشت عهد قجر و بیش از تمام همتایان سلف و خلف و حتا میرزا آقاخان نوری که محبت کرد و نماینده فرستاد پاریس برای جدایی رسمی افغانستان از ایران، چرا به رذالت میرزا آقاسی پرداخته شده!

در شماره اخیر نشریه حافظ (ش 16/ تیر84) مقاله ای آمده به قلم دکتر عباس بابک که "تاریخچه تقسیمات اداری کشور" را برمی رسد. نگارنده در بخش ابتدایی نوشته به رساله هایی اشاره می کند که پیش از مشروطه و در غیاب قوانین مدون، تا حدی حقوق خصوصی و روابط عمومی مردم را مشخص می نموده. و در ادامه به سرکشی کامران خان حاکم هرات نسبت به حکومت مرکزی و جریان جدایی شرق خراسان بزرگ و قسمت شرقی بلوچستان می پردازد و از بابت اینکه این امر به پای حاجی نوشته شده ابراز تأسف می کند. سپس کلیاتی پیرامون اعمال میرزا آقاسی در دوران صدارت اعظمی بیان می کند که خواندنی است:

«این واقعه] پیاده کردن نیرو توسط انگلیس در بندرعباس در حمایت از والی هرات و دست برداشتن ایران از محاصره هرات و در نهایت جدایی قسمتی از مملکت[ متأسفانه به حساب حاج میرزا آقاسی گذارده شد، درحالیکه در مقابل قدرت امپراتوری انگلیس جز این کاری از او ساخته نبوده و به علاوه انتزاع رسمی هرات در دوره ناصرالدین شاه تنفیذ شده است. ضمنا باید بگویم که حاج ملا عباس ایروانی، معروف به حاج میرزا آقاسی، برخلاف آنچه که معاندین شایع نموده اند، فردی نیک نفس، وارسته و درویش مسلک بود. او 14سال صدراعظمی محمدشاه را به عهده داشته و به شهادت تاریخ، دولتمردی دوراندیش، وطن پرست و صدیق بوده است. او به اصلاحات و عمران کشور علاقه فراوان داشت. داستان کوشش پیگیر او در آبادانی دهات و کشاورزی و قنوات که در آن زمان تنها راه ممکن برای توسعه کشاورزی و مبارزه با خشکسالی بوده، مشهور است. احداث نهر انشعابی رودخانه کرج به تهران (محل جلالیه سابق و بلوار کشاورز فعلی)، از جمله اقدامات مفید او بوده است. همچنین از آثار شناخته شده خدمات عمرانی حاج میرزا آقاسی (که می گویند متجاوز از هزار ده، باغ و قنات بوده)، قنات و آبادی عباس آباد تهران است که هنوز هم به نام او (عباس آباد) نامیده می شود و در اواسط بزرگراه مدرس قابل رؤیت است و دراختیار شهرداری تهران می باشد.

سفرا و کنسولهای فرانسوی در خاطرات خود، ضمن ستایش از اصلاحطلبی و شایستگی حاج میرزا آقاسی، مسئله احداث قنوات را ابتکار جدیدی تلقی و آنرا برای تأمین آب مستعمرات به دولت متبوع خود گزارش نموده اند.

او برای حفظ توازن سیاست خارجی و اینکه نیروی بیطرفی در مقابل مداخلات بی رویه روس و انگلیس ایجاد کند، به گسترش روابط سیاسی با دولت فرانسه که از دوران ناپلئون (مقارن سلطنت فتحعلی شاه) مورد تمایل فرانسه نیز بوده، اقدام نمود.

از جمله اقدامات سیاسی مهم حاج میرزا آقاسی، صدور اعلامیه رسمی ئی بود که به موجب آن تمام جزایر خلیج فارس را ملک خلق ایران اعلام و هرگونه مداخله کشورهای دیگر را در امور جزایر ممنوع و تجاوز به خاک ایران دانسته است. البته این در زمانیست که هنوز شیخ نشینی در سواحل و جزایر خلیج فرس وجود خارجی نداشته و هیچ دولتی مدعی مالکیت آنها نیوده است. صدور این اعلامیه، خشم شدید دولت انگلیس را که به خوبی به اهمیت استراتژیک جزایر آگاه بود، برانگیخت و با تبلیغات گوناگون علیه میرزا آقاسی به شایعه پراکنی پرداختند و او را مردی ابله و نادان معرفی نمودند؛ آنچنان که بعضی مورخان ایرانی ندانسته تحت تأثیر قرار گرفتند.

دولت فخیمه انگلیس به این هم اکتفا نکرده، داستان مقاومت و یورش سرسختانه دولت علیه تندرویهای مجتهد معروف اصفهان را که اساسا اعتنایی به دولت نداشته، بهانه کرده، روحانیون را علیه او تحریک کردند. آنچنان که محمدشاه از هر طرف تحت فشار قرار گرفت و ناچار او را از صدارت عزل نمود.*

حاج میرزا آقاسی پس از برکناری از صدارت، با کمک مالی محمدشاه و دوستانش، کمی بعد عازم عتبات شد پس از چندی با فقر و تنگدستی در همانجا زندگی را بدرود گفت. در حالیکه اغلب صدر اعظمهای دوره های قاجار نه تنها خدمات شایانی نکرده، هنوز هم بازماندگان آنها از میراث آبا و اجدادی زندگی می کنند.»

دکتر بابک برای مطالعه بیشتر خدمات حاج میرزا آقاسی ما را به کتاب سلطنت محمدشاه قاجار نوشته هما ناطق ارجاع می دهد. البته از آنجا که من نیز چون دیگر هموطنان مشتاق تاریخ میهن چندان کتب تاریخی در دسترس ندارم، به سراغ تک و توک کتابهای اندکی مرتبط با موضوع رفتم. پیرامون درویش مسلکی آقاسی در "سنت و مدرنیسم" صادق زیبا کلام به نقل از "تاریخ سیاسی و سازمانهای اجتماعی ایران در عصر قاجار" نوشته غلامرضا ورهرام آمده که گرایش و ارادت شاه و صدراعظم مقتدرش به تصوف و درویشگری به گونه ئی بود که مورد بیزاری و نگرانی علما شده بود.** دراعلام فرهنگ معین هم میرزا آقاسی را فرزند ملا سلیم ایروانی و از طایفه بیات می داند که در عتبات در خدمت ملا عبدالصمد همدانی به تحصیل پرداخته و پس از شهادت استاد به ایروان و سپس تبریز مهاجرت کرده و مورد تفقد عباس میرزا قرار گرفته و به سمت ملاباشی اولاد وی ]شاه آتی[ منصوب گردیده. همچنین در فصل قدرت و حکومت از"مشروطه ایرانی" ماشاالاه آجودانی که اشاره ئی به نقش روحانیون در مسائل حکومتی عصر قاجار دارد، دوران پادشاهی محمدشاه را به شکلی، از دیگر پادشاهان همسلسله اش مستثنی می کند: «این بذر ]دخالت عموم روحانیون در سیاست مملکت[ در حقیقت با جنگهای ایران و روس در عصر حکومت فتحعلیشاه پاشیده شد. پادشاهی که سلطنت خود را از روحانیون به اجاره می گرفت. گرچه در عصر محمدشاه، در سایه سیاستهای میرزا آقاسی، قدرت و نفوذ روحانیون محدود شد، اما در عصر ناصری دوباره اوج گرفت و . . .»

بعد به خاطرم آمد که شبیه این حرفها را هم در مصاحبه ئی از شاملو خوانده ام. بخش پایانی «شناختنامه شاملو» که به همت جواد مجابی تهیه شده و به گفتگوهای شاعر اختصاص دارد را کاویدم تا در در ذیل «گفت و شنودی با احمد شاملو/ مجابی- نصیری پور» آنرا یافتم. بحث اصلی البته پیرامون جریان تولید شعر در ادبیات روز ایران است و اینکه عرضه نشدن معنایش عدم تولید نیست. شاملو حرف را میکشاند به تشدید فعالیت تولیدی اهل قلم در روزگار ما و مثالش را هم از حوزه تاریخ می آورد که حاجی میرزا آقاسی را تبرئه می کند:

«یک خانم ایرانی اهل تاریخ از فرانسه کتابی برای من به آلمان فرستاد که از خواندنش مو بر اندامم راست شد. این کتاب در باب یکی از حیرت انگیزترین ادوار زندگی اجتماعی این مملکت است، دوره ئی که کنت دوگوبینو درباره آن نوشته است: "دموکراسی حاکم بر این عصر را مگر اروپائیان در خواب ببینند!"(جمله را از حافظه نقل میکنم). و این دوره، در ذهن ما که از بس دروغ به خوردمان رفته گاه به این فکر می افتیم که نکند وجود خودمان هم خواب و خیال مجنونانه ئی بیش نباشد دوره صدارت کسی است که تا شنیده ایم از او به مثابه یکی از ابله ترین صدراعظمهای این مملکت یاد کرده اند. دوره حاج میرزا آقاسی را می گویم. باورنکردنی است ولی حقیقت دارد. اسنادی که نویسنده در پایان کتاب کلیشه کرده غیرقابل انکار است. من خود در کتاب کوچه (حرف آ، ص 3024) از او با عبارات و القاب "مردک بی کفایت" و "مربی شیاد محمدمیرزا" و "ریاکار" و چه و چه نام برده ام، که گردنم بشکند! درست است که متأسفانه این کتاب در مورد قتل قائم مقام مثل ماهی ساکت مانده، اما بگیرید آنرا بخوانید تا ببینید چه حرامزادگانی برای ما تاریخ جعل کرده اند و از چه راههائی و برپایه چه انگیزه های پستی! متأسفانه این کتاب و امثال آن پشت شیشه کتابفروشیهای ما جائی ندارد . . .»

البته شاملو عنوان کتاب را بر ما معلوم نمی کند، هرچند می توان حدس زد که همان کتاب خانم ناطق باشد.*** مهم اما لفظ "دموکراسی" است که با اذعان شاملو به نقل این عبارت به مدد حافظه، بعید است عینا توسط آن جناب کنت - که احتمالا سفیر وقت فرانسه در ایران بوده- آورده شده باشد. فکر می کنم به جای این لفظ گشاده دستانه، "رواداری" و "آسانگیری" در امور عقیدتی را می توان نزدیکتر به حقیقت دانست.

*در بسیاری منابع روایت آنست که با مرگ محمد شاه از صدارت کنار گذاشته شده.

**البته سعی زیباکلام نشان دادن اعتقاد قلبی و نه از سر مصلحت سلاطین قاجار به علماست. و از همین رو مثال محمدشاه و حاج میرزا آقاسی به کمک او می آید: ". . . درحالیکه اگر دینداری محمدشاه از روی تظاهر بود و برای کسب وجهه انجام می گرفت، علی القاعده می بایستی در جهتی گام برمی داشت که موافق میل علما باشد." درواقع اشتراک محمدشاه و دیگر شاهان قاجار در این بوده که هیچکدام از روی عوام فریبی عمل نمی کرده اند منتها این یکی به شکلی دیگر.

***از کتابهای دیگر هما ناطق پیرامون عصر مشروطه می توان به "افکار اجتماعی و سیاسی و اقتصادی در آثار منتشر نشده دوران قاجار" اشاره داشت که به همراه فریدون آدمیت به نگارش درآورده.


تکمله: با کمال خوشوقتی در سرچ گوگل هم تمام شواهد بر ضد حاجی است!

Saturday, December 17, 2005



محمدشاه قاجار: قيزيلباش مذهبيني يئنيدن دؤولت ديني ائتمه يه چاليشان تورك شاه


محمدميرزا, پسر عباس ميرزا, پس از درگذشت پدربزرگش فتحعلي شاه در ماه رجب 1250هـ در تبريز به تخت سلطنت نشست و بي درنگ به ياري ابوالقاسم قائم مقام فراهاني, وزير و پيشكارش روانهٌ تهران شد. پشتيباني روس و انگليس از او سبب شد كه مدّعيان سلطنت دم فروبستند و اقدامي عليه او نكردند. «برادرانش كه ممكن بود معارض يا مدّعي سلطنت وي گردند به زندان افتادند, يا كور شدند…» محمدشاه قائم مقام را به صدارت منصوب كرد و «به تدبير و كفايت او كه سياستمداري آگاه و نويسنده يي بي همانند بود… اوضاع آشفته قراري يافت… و پاره يي اصلاحات در دربار و ديوان آغاز شد كه البنّه, مطبوع درباريان نبود. قائم مقام كه عده يي از فرزندان و برادران نايب السلطنه را در راه تاٌمين سلطنت محمدشاه قرباني كرد, در دربار قاجار, باوجود قدرت و نفوذ فوق العاده مورد نفرت و خصومت واقع شد. شاه را كه به شدّت معتقد و متابع معلم خويش حاجي ميرزا آقاسي, درويش نعمه اللهي و مكتب دار ايرواني ميديد, البتّه, نميتوانست در آن چه به حل و فصل امور مملكت تعلّق دارد, آزاد بگذارد. خاصه كه ساير اطرافيان او را نيز جمعي متملّق, جاهل و مُغرض مييافت كه بعضي از آنها از دولتهاي اجنبي مستمرّي يا هديه و تعارف ميگرفتند و با شاهزادگان زنداني يا مخالفان بركنارشده هم ارتباط داشتند… شاهزادگان قاجار و مستوفيان و وزيران ”منعزل“ تمام سعي و همّت خود را براي متقاعدكردن شاه در لزوم عزل اين صدراعظم مقتدر و به قول آنها, مستبد, به كار بردند. آصف الدّوله, دايي شاه و حاجي ميرزا آقاسي مرشد و مربّي او, در اين باره اهتمام بيشتر به كار بستند. به احتمال قوي, اقدام او در كنارنهادن آن دسته از رجال دربار كه با انگليسيها مربوط بودند, نيز در سعي آنها جهت برانداختن قائم مقام بي تاٌثير نبود. سِرجان كمپ بل, كه در آن اوقات طبيب سفارت انگليس در ايران بود, نيز به وسيلهٌ ايادي و عُمّالي كه در بين رجال دربار داشت, در الزام شاه به عزل قائم مقام اهتمام داشت… مخالفان, درواقع, به شاه ساده لوح اين شُبهه را القا كرده بودند كه قائم مقام با سُلطه يي كه بر تمام امور كشور دارد, ممكن است او را ا ز سلطنت بركنار نمايد يا خود داعيهٌ سلطنت پيدا كند. شاه كه از احتمال اين اقدام ترسيده بود, بالاخره, به تلقين آصف الدّوله و حاجي ميرزا آقاسي به عزل قائم مقام مصمّم شد. درحالي كه هنوز بيش از هفت ماه از مدّت صدارت او نگذشته بود و سلطنت شاه و وليعهدش هم به وسيلهٌ قائم مقام تحكيم شده بود, وي بي هيچ بهانه يي بركناركردنش را براي حفظ و بقاي سلطنت خويش لازم يافت. قائم مقام را از لاله زار كه اقامتگاه او بود, به باغ نگارستان كه خود در آن جا اقامت داشت, احضار كرد. بي آن كه به او اجازهٌ ملاقات دهد معزولش كرد و بعد از چند روز حبس در آن جا او را به امر وي خفه كردند (صفر 1251هـ).
محمدشاه صدارتش را به معلم پيشينش حاجي ميرزا آقاسي سپرد. او از اين سال تا 1264كه محمدشاه درگذشت, صدارت در اين منصب ماند. حاجي مريد ملاعبدالصّمد همداني, صاحب «بحرالمعارف» و از «مجذوبين رونق عليشاه بمي» بود كه در كربلا ميزيست, ملاعبدالصّمد در عيد غدير سال 1216هـ كه وهابيها در كربلا كشتار كردند, كشته شد و ميرزا عباس ايرواني, مريد جوان او, خانواده اش را از كربلا به همدان برد. در يورش و كشتار بعدي وهابيها به كربلا كه در پايان عمر سيدكاظم رشتي رخ داد, «چندهزار تن» از شيعيان كشته شدند (حماسهٌ كوير, دكتر باستاني پاريزي, تهران اميركبير, 1356).
حاجي ميرزا آقاسي «در مزاج [محمد] شاه نفوذ فوق العاده داشت و به زودي در بين رجال عصر به ساده لوحي, تعصّب, بدزباني و بي تدبيري معروف شد. زيان اين اقدام عجولانه در عزل قائم مقام و نصب حاجي ميرزا آقاسي دو سال بعد در لشكركشي به هرات معلوم شد… لشكركشي به هرات با اعتراض انگلستان مواجه شد. چراكه از نظر آن دولت, اين اقدام نوعي تهديد به حقوق انگليسيها در هند به شمار ميآمد و براي آنها قابل تحمّل نبود». محمد شاه بدون توجه به اعتراض انگليسيها در ربيع الثاني 1253هـ به قصد تسخير هرات به خراسان لشكر كشيد و هرات را به محاصره درآورد. «سرانجام بعد از شانزده ماه محاصرهٌ هرات و تحمّل خسارات بسيار, شاه محاصره را ترك كرد (جمادي الاول 1254هـ).
«شيوع طاعون و وبا را هم به وسيلهٌ سربازان از جنگ بازگشته و شورشهاهي را كه به تحريك انگليسيها در داخل ايران برپا شد, ميتوان حاصل اين اقدام ناسنجيده دانست. يك نمونهٌ اين تحريكها قيام آقاخان محلّاتي, پيشواي فرقهٌ اسماعيليه بود كه داماد فتحعلي شاه بود و محمدشاه از آغاز سلطنت حكومت كرمان را به او سپرده بود. وي به بهانهٌ ناخرسندي از حاج ميرزا آقاسي در آن جا سر به شورش برداشت. چندي در قلعة بم مقاومت كرد و سرانجام تسليم شد و به امر شاه در محلّات مقيم گشت. چندي بعد, به استظهار پيروان خود در يزد سر به طغيان برآورد و در كرمان هم نتوانست از عهدهٌ سپاه حكومت برآيد, ناچار از راه قندهار به هند رفت» (روزگاران, ج3, ص170).

«علما» در زمان محمدشاه

محمدشاه به توصيهٌ معلم و مراد و وزيرش حاجي ميرزا آقاسي به «علما» روي خوش نشان نميداد و به عكس, از عارفان و صوفيان و درويشان پشتيباني ميكرد. در زمان او, «يك مرشد نعمت اللهي به نام رحمت عليشاه متصدّي وظايف مملكت فارس شد و نايب الصدر لقب يافت. صوفي ديگري به نام ميرزا مهدي خويي منشي باشيِ درگاه سلطان شد و براي مذاكره با امير هرات يك صوفي اهل محلّات را به نام درويش عيدالمحمّد محلّاتي از تهران به آن خطّه فرستادند» (ارزش ميراث صوفيه, دكتر زرين كوب, تهران, اميركبير. چاپ چهارم. 1356, ص338).
در سلطنت 14سالهٌ محمدشاه, كشمكشهاي «علما» با حكومت او همواره درميان بود. معروفترين عالم آن دوره حاجي محمدباقر شفتي رشتي (حجّه الاسلام) بود كه به هنگام به تخت شاهي نشستن محمدشاه 70ساله بود. وي به ياري «لوطيان» و قدّاره بندان دستگاهش بر اصفهان چيره بود و از زمان فتحعلي شاه در آن شهر حكومت ميكرد. او بسيار ثروتمند بود. «در شهر اصفهان, گويا, چهارصد كاروانسرا از مال خود داشته. گويا زياده از دو هزار باب دكاكين داشته و يكي از قُراي اصفهان كَرون بود كه نهصد خروار برنج مقرّري آن جا بود, قطع نظر از گندم و جو… املاكي در بروجرد داشت كه مداخل آن هر سالي تقريباً شش هزارتومان بود و املاكي كه در يزد داشت سالي دو هزار تومان مداخل آنها بود و دهاتي كه در شيراز داشت سالي چند هزار تومان مداخل آنها بود».
او حدّ شرعي اجرا ميكرد... «هفتاد نفر را به حدود شرعيه قتل نموده و امّا, حدّ غيرقتل بسيار بود. در دفعه اول كه به سبب لواط حكم به قتل فرمود, به هركه تكليف كرد كه او را قتل كند, اِبا كردند. آخر خود برخاست و ضربتي زد كه او را تاٌثيري نكرد. پس شخصي برخاست و او را گردن زد و خود بر او نماز گزارد و در وقت نماز غش كرد».
شفتي تنها فتحعلي شاه را همتراز خود ميدانست و به دولتمردان قاجار اعتنايي نداشت. «حاكم اصفهان هروقت كه شرفياب خدمت ايشان ميشد, در دم در سلام ميكرد و مينگاه ميكرد و او را اذن جُلوس ميداد و تواضعي نميكرد براي او» (تاريخ اجتماعي و سياسي ايران در دورهٌ معاصر, سعيد نفيسي, ج2, چاپ ششم, تهران 1366, ص53, به نقل از كتاب «قصص العلما, تاٌليف محمدبن سليمان تنكابني, چاپ اول, تهران, 1304).
پس از درگذشت فتحعلي شاه, «لوطيان» پيرو سيد شفتي شوريدند و اصفهان را تاراج كردند و رمضان شاه, سركردهٌ آنها, حكومت شهر را به دست گرفت و به نام خود سكه زد. محمدشاه منوچهرخان معتمدالدّوله را به حكومت اصفهان نشاند و او را براي خواباندن شورش به اصفهان فرستاد. منوچهرخان در سال 1255هـ به اصفهان لشكركشي كرد و لوطيان را تارومار كرد و «بيش ار يكصد و پنجاه تن را اعدام كرد و تعداد مشابهي را به اردبيل تبعيدكرد و شماري را كه در قم بست نشسته بود, به نيرنگ و وعدهٌ امان دادن, از بست خارج كردند و قتل عام كردند» (دين و دولت در ايران, حامدالگار, ترجمه ابوالقاسم سري, ص182).

محمدشاه در سالهاي آخر عمر از بيماري نِقرس, به شدّت, رنج ميبرد و سرانجام در پايان چهارده سال و سه ماه سلطنت (به سال قمري), در ماه شوّال 1264هـ در سن چهل و دو سالگي در قصر محمديه در تجريش درگذشت و بعد از او پسر هفده ساله اش ناصرالدّين ميرزا (تولّد: ماه صفر 1247هـ) به سلطنت رسيد.

از آن جايي كه عصر بيداري ايران از دورهٌ سلطنت ناصرالدّين شاه آغاز شد,, رويدادهاي آن دوره را در كتاب سوم «اسلام در ايران زمين» («دوران بيداري ايرانيان») خواهيد خواند.